بر لبانم غنچه لبخند پژمرده است نغمه ام دلگير و افسرده است نه سرودي؛ نه سروري نه هماوازي نه شوري زندگي گويي ز دنيا رخت بر بسته است. يا که خاک مرده روي شهر پاشيده است. اين چه آييني؟ چه قانوني؟ چه تدبيري است؟ من از اين آرامش سنگين و صامت عاصيم ديگر من از اين آهنگ يکسان و مکرر عاصيم ديگر من سرودي تازه مي خواهم جنبشي؛ شوري؛ نشاطي، نغمه اي، فريادهايي تازه مي جويم من به هر آيين و مسلک کو، کسي را از تلاشش باز دارد ياغيم ديگر من تو را در سينه اميد ديرينسال خواهم کشت من اميد تازه مي خواهم افتخاري آسمان گير و بلند آوازه مي خواهم کرم خاکي نيستم اينک تا بمانم در مخاک خويشتن خاموش! نيستم شبکور که از خورشيد روشنگر بدوزم چشم آفتابم من که يکجا، يکزمان ساکت نمي مانم. با پر زرين خورشيد افق پيماي روح خويش من تن بکر همه گلهاي وحشي را نوازش مي کنم هر روز جويبارم من که تصوير هزاران پرده در پيشانيم پيداست موج بي تابم که بر ساحل صدفهاي پري مي آورم همراه کرم خاکي نيستم. من آفتابم. جويبارم، موج بي تابم، تا به چند اينگونه در يک دخمه بي پرواز ماندن؟ تا به چند اينگونه با صد نغمه بي آواز ماندن؟ شهپر ما آسماني را به زير چنگ پرواز بلندش داشت آفتابي را به خواري در حريم ريشخندش داشت گوش سنگين خدا از نغمه شيرين ما پر بود زانوي نصف النهار از پايکوب پر غرور ما چو بيد از باد مي لرزيد اينک آن آواز و پرواز بلند و اين خموشي و زمينگيري؟ اينک آن همبستري با دختر خورشيد و اين همخوابگي با مادر ظلمت من هر گز سر به تسليم خدايان هم نخواهم داد، گردن من زير بار کهکشان هم خم نمي گردد زندگي يعني تکاپو زندگي يعني هياهو زندگي يعني شب نو، روز نو، انديشه نو زندگي يعني غم نو، حسرت نو، پيشه نو زندگي بايست سرشار از تکان و تازگي باشد زندگي بايست در پيچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذيرد زندگي بايست يک دم "يک نفس حتي" ز جنبش وا نماند. گرچه اين جنبش براي مقصدي بيهوده باشد.